گفتم تو شیرین منی گفتی تو فرهادی مگر
گفتم خرابت میشوم گفتی تو ابادی مگر
گفتم که بر بادم مده گفتی تو طوفانی مگر
گفتم که خاموشم مکن گفتی تنو فانوسی مگر
گفتم ز کویت می روم گفتی تو ازادی مگر
گفتم فراموشم مکن گفتی تو در یادی مگر
گفتم دلم با عشق توست گفتی دلم بی رنگ ز توست
نوشته شده در شنبه ششم خرداد 1391ساعت 22:30 توسط رها| 15 نظر
نه تو می مانی و نه اندوه
و نه هیچیک از مردم این آبادی...
به حباب نگران لب یک رود قسم
و به کوتاهی آن لحظه شادی که گذشت،
غصه هم می گذرد،
آنچنانی که فقط خاطره ای خواهد ماند...
لحظه ها عریانند.
به تن لحظه خود، جامه اندوه مپوشان هرگز.
نوشته شده در یکشنبه سوم اردیبهشت 1391ساعت 18:41 توسط رها| 3 نظر
رد پایت بر غزل هایم چه زیبا مانده است
از تو و عشقت برای من همین ها مانده است
کوله بارت را به دقت بستی اما خوب من
خاطرات خوب تو در ذهن من جا مانده است
سهم من بودی و هستی از تمام زندگی
گر چه سهم من فقط در خواب و رویا مانده است
عابر پس کوچه های خلوت تنهایی ام
بی تو اینجا کوچه هم تنهای تنها مانده است
آمدی گفتم خدایا ماندگارش کن ولی
گر چه رفتی باز فریاد خدایا مانده است
بی تو شب انقدر تاریک است گویا ماندنیست
من نمیدانم امیدی هم به فردا مانده است
می روی دریا به جزر ممتدی اما بدان
ساحلت در آرزوی مد دریا مانده است
نوشته شده در یکشنبه چهاردهم اسفند 1390ساعت 0:5 توسط رها| 9 نظر
" دلم تنگته "
وقتی تو نیستی
نه هستهای ما چونانکه بایدند
نه بایدها . . .
مثل همیشه آخر حرفم
و حرف آخرم را
با بغض میخورم
عمری است لبخندهای لاغر خود را
در دل ذخیره میکنم
باشد برای روز مبادا
اما
در صفحههای تقویم
روزی به نام روز مبادا نیست
آن روز هرچه باشد
روزی شبیه دیروز
روزی شبیه فردا
روزی درست مثل همین روزهای ماست
اما کسی چه میداند؟
شاید
امروز نیز روز مبادا باشد!
وقتی تو نیستی
نه هستهای ما چونانکه بایدند
نه بایدها . . .
هر روز بی تو روز مباداست.
سالها رفت و هنوز
یک نفر نیست بپرسد از من
که تو از پنجره ی عشق چه ها می خواهی؟
صبح تا نیمه ی شب منتظری
همه جا می نگری
گاه با ماه سخن می گویی
گاه با رهگذران،خبر گمشده ای می جویی
راستی گمشده ات کیست؟
کجاست؟
صدفی در دریا است؟
نوری از روزنه فرداهاست
یا خدایی است که از روز ازل ناپیداست...؟
چه جای شکوه اگر زخم آستین خوردم
که هرچه بود ز مار درآستین خوردم
فقط به خیزش فواره ها نظر کردم
فرود آب ندیدم! فریب از این خوردم
مرا نه دشمن شیطانی ام به خاک افکند
که تیر وسوسه از یار ِ در کمین خوردم
ز من مخواه کنون با یقین کنم توبه
من از بهشت مگر میوه با یقین خوردم !
قفس گشودی ام و " اختیار " بخشیدی
همین که از قفست پر زدم ? زمین خوردم