بسم الله...
میان ِ حیرت هزاران قلم به دست
سر از کجاوه برآورد:
اما آنچه گفنم
شرط دارد!
.
.
.
کاروان رفت و شرط را با خود برد!
و
هزاران هزار
با طلا نوشتند
شرط دارد...!
شرط دارد...!
شرط دارد...!
.
کسی اما شرط را نفهمید!
.
.
بانو
دل َ ش برای نفهمیدن ِ مردم سوخت!
پس
با کاروانی از جنس ِ نور
عزم ِ سفر کرد!
کاروان
هر کجا منزل گرفت
بانو
با مردم
از شرط گفت!
.
.
بانوی آسمان
گر چه هرگز به مقصد نرسید
گرچه وقت ِ رفتن هنوز،
دلَ ش تنگ ِ شرط بود
اما
پیامش را
برای همیشه بر دل ِ تاریخ حک نمود:
سعادت، شرط دارد!
شرط را باید دریافت
به هر قیمتی
حتی به قیمت ِ جان!
.
سعادت شرط دارد...
خود را به امام باید رساند
با امام باید بود
با امام باید ماند
حتی به قیمت ِ جان...
.
.
این نوشته برداشتی بود از حدیث شریف سلسلة الذهب
و حرکت بانوی مهربانیها به سمت ایران برای پیوستن به برادر
برای پیوستن به امام ِ زمان شان...
.
رحلت بانو تسلیت...
تعجیل در فرج صلوات...
بسم الله...
اول اسفند
مثل ِ همین امروز...
بانویی پاک و مهربان
به روی پدرم تبسم نمود
و پدر در معصومیت چهرهی بانو
بهشتش را پیدا کرد!
.
.
خانه لبریز شوق
غزق نور و تبسم...
تمام ِ اهالی خانه، مسرور و شاد
و پدر از همه خوشحالتر!
.
کسی برای بار سوم پرسید
آیا وکیلم؟!
و
بانو
در هالهای از حیا
سرشار ِ عشق
پاسخ گفت:
بله
قلب ِ من از امروز
برای این آقاست...!
.
.
عطر ِ صلوات و موسیقی ِ کف زدنهای شلوغ و درهم
خانه را پر کرد...
.
پیام ِ تبریکِ میهمانها
نقل و نبات
و آرزوی خوشبختی...
.
.
پدر بزرگ
بانو را به آغوش کشید
بویید و بوسید:
مرحبا دخترم
سعادتمند باشی...
.
.
.
حالا سالها از آن روز ِ سپید میگذرد...
روزی که مادرم به روی پدر خندید...
.
.
و تقدیر
برای من خوشبختی رقم زد
و
خدا
فرزندی ِ این خانه را
به من هدیه داد...
.
.
اول اسفند
سپیدترین روز ِ من است...
.
.
پدرم مرد جبهه بود و جهاد
و مادرم در حالی به پدر بله گفت
که هر لحظه بیم ِ شهادتش میرفت
همیشه به مادرم افتخار میکنم
و البته به پدرم...
.
حسی شبیه پروانهها دارم...
.
نگاه آسمان می کنم،
نیمی از قرص ماه در میان انبوهی از ستارگان نور افشانی می کند،
چقدر آسمان زیباست،
به ماهی که به شب هشتم رسیده است چشم می دوزم،
هوا عطر قشنگی دارد، دستانم را بالا میبرم و دور ماه قاب میکنم، دور ماه ربیع الثانی.
حیرتی است انگار در دل ماه، شاید هم شوقی،
به هر حال آسمان امشب حس غریبی دارد،
خیره می شوم در ماه و آسمان بر من نازل می شود،
هوا عطر قشنگی دارد،
می فهمم امشب در آسمان خبرهایی است ،
اما چه؟ نمی دانم!
دوباره آسمان را برانداز میکنم،
من دختر کویرم، تمام کودکی هایم زیر سقف این آسمان گذشته است،
تمام شب هایم را با این آسمان حرف زده ام،
من این آسمان را خوب میشناسم،
هر وقت در آن خبری باشد می فهمم، صدایش را هم خوب میشنوم.
نگاهم را در غوغای ستارگان چرخی می دهم و دوباره عکس ماه در قاب چشمانم شکل میگیرد،
امشب باید هفتم و یا هشتم باشد از ماه ربیع الثانی...
السلام علیک یا صاحب الزمان،
غوغای آسمان را دریافتم،
السلام علیک یا صاحب الزمان اسعدالله ایامک...
امشب پدر ِبابایِ دنیا بر زمین، نه! بر قلبهای ما هبوط می کند.
امشب شب میلاد امام عسکری است،
فهمیدم راز ماه را: السلام علیک یا حسن بن علی العسکری
السلام علیک یا حسن بن علی العسکری
السلام علیک یا حسن بن علی العسکری...